عاشقانه ی بیست و دوم ...
خیلی چیزها عوض شده دخترم، خیلی چیزها هم در حال تغییر است... پروردگار را سپاس که در پس همه ی این فراز و نشیب ها تو سالم و بالنده ای و رشدت را هر روز و هر لحظه شاهدم. تو معنی زندگی هستی، معنای بزرگ زندگی... خداوند نگهدارت باشد و همه ی تغییرها و دگرگونی ها را به مسیر درست و راه راست هدایت کند. آمین.
شاید سبک نوشتنم برای تو کمی عوض شود. شاید گهگاهی عوض شود... و دوباره هم عوض شود!... شاید...نمیدانم! فعلا همه چیز در حال تغییر است...
----------------------------------------------------------------------------------------------
امروز از من خواستی کانگورو بازی کنیم. من مامان کانگورو و تو هم کانگورو کوچولو در کیسه ام!(که نیمه پایینی چادر نمازم است!)
.
.
.
من خطاب به کانگورو کوچولو: خرگوش کوچولو گم شده بیا کمکش کنیم تا مامانشو پیدا کنه... مامان خرگوشه کجایییییی؟؟؟ خرگوش کوچولو گم شدهههه... چون دستتو ول کرده بوده...
صبا (از تو کیسه) : نههه! شاید اون فرار کرده...
من: چرا فرار کرده؟؟؟
صبا: برای اینکه بره باباشو پیدا کنه...
من(در حالیکه ناراحت و کمی مضطرب شدم): بعدش چی ؟؟؟
صبا: بعدش با مامان و باباش باشه...
.
.
.
---------------------------------------------------------------------------------------------
(همان روز چند ساعت بعد از کانگورو بازی!)
من خطاب به صبا: توت فرنگیِ مامان!...
صبا: تا حالا توت فرنگی ای دیدی که مامان داشته باشه؟؟؟
من در حالی که صبا رو نشون میدم: آرههه، ایناهاش! این یه توت فرنگی که مامان داره، بابا داره،...
صبا: تا حالا توت فرنگی ای دیدی که بابا داشته باشه؟؟؟
من: آرههه... این یه توت فرنگیه که بابا داره...
صبا: توت فرنگی ای که بابا نداره! باباش نیست...
من: چرا بابا احسان داره!...
صبا: اون رفته شیرازِ باباها... اون خراب بشه!
من: چی خراب بشه؟؟؟
صبا: احسان... احسان خراب بشه... ( در حالیکه خنده ی تلخی رو لبشه)...
من: چرا؟؟؟
صبا: تو هم خراب بشی...
من: برای چی؟؟؟
صبا: بعد من برم پیش آرزو... آرزو مامانم بشه، مسعودم بابام بشه...
من: ... (دردم می آید...)