صبا بانوصبا بانو، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره

عاشقانه ای برای دخترم صبا

عاشقانه ی هفتم ...

دلبر کوچک یازده ماهه ی من... رسمی برای خودم داشتم که در هر ماهگرد تولدت عاشقانه ای برایت بنویسم، اما این ماه آنقدر درگیر مشکلی که برایت بوجود آمده بود شدم که فراموش کردم. چون مرواریدهای زیبایت در حال درآمدن هستند و به خاطر تغییراتی که در مزاجت ایجاد شده سوختگی کودکانه آزارت می دهد عزیزکم، که البته با پمادهایی که میزنیم خیلی بهتر شدی، خدا را شکر. حال می فهمم دیدن رنج کشیدن فرزند چقدر برای پدر و مادر سخت است، دلمان کباب بود دخترکم. خداوند نگهدار سلامتی همه، به خصوص کودکان باشد.   از اینها بگذریم و به شیرینی های دلپذیری برسیم که در مراحل رشد و بزرگ شدنت گواراتر از هر شهدی به کاممان می نشیند. ... تو راه می روی عزیزکم ...آری، بدون هیچ کمکی را...
25 ارديبهشت 1392

عاشقانه ی ششم ...

دخترک قشنگم امروز در اولین ماه از سال 1392 عدد ماههای تو دو رقمی شد. امروز تو 10 ماهه شدی دردانه ام... به امید روزی که عدد سالهایت دو رقمی و سه رقمی شود عزیزکم، آرزوی من و پدرت(و هر پدر و مادری) این است که به امید پروردگار شاهد لحظات زیبای بالندگیت باشیم، ان شاء الله...   صبایم بسیار شیرین شده ای، دلبری میکنی، موش میکنی، دس دسی های طنازانه، دالی بازی با آن نگاه پر از شیطنت و زیرکانه... ای کاش میشد همه ی این لحظات را ثبت کرد، نمیخواهم هیچ کدامشان را از دست بدهم. تو به سرعت بزرگ میشوی و ما دلمان برای همه ی این لحظاتت تنگ میشود، همانطور که الان دلمان برای روزهای نوزادیت تنگ شده، البته این یک دلتنگی شیرین است چون هر چه بزرگتر میشوی شیری...
7 فروردين 1392

عاشقانه ی پنجم ...

  9months in = 9months out   امروز سن تو در دنیای بیرون از رحم برابر با سنی شد که در دنیای درون رحم گذراندی... فرشته ی مهربان من، امروز تو 9 ماهه شدی. من و پدرت برای بودنت شادیم و سپاسگزار پروردگار... و هنوز و همیشه در شگفت و هیجان از این معجزه ی بزرگ آفرینش. خدایا شکرت، همیشه همراه و نگاهبان و نگاهدارش باش........
7 اسفند 1391

عاشقانه ی چهارم ...

 "لالا لالا گل شادی  گل زیبای خردادی  مگر تو عطر گیست رو   به دست بادها دادی؟!..."   امروز داشتم کتاب "لالایی برای 4 فصل" را برایت میخواندم که به نزدیکی زیاد این شعر با تو پی بردم، انگار برای تو سروده شده دلبرکم.....   "شادی" نامی که پدرت از روزی که حضورت را فهمید روی تو گذاشت، فارغ از اینکه دختر باشی یا پسر،...  "خرداد" ماه تولدت،... و عطر گیسوی باد صبا که مسیحاییست، صبای من...   و باز این بیت حضرت حافظ را به یادم آورد، بیتی که تصمیم ما را برای نامگذاریت قطعی کرد: "چو برشکست صبا زلف عنبرافشانش           به هر شکسته که پیوست تازه شد جانش"  ...
1 اسفند 1391

عاشقانه ی سوم ...

دلبندم، امروز تو هشت ماهه شدی، روزهایمان به سرعت میگذرند و تو بزرگ میشوی. عزیزم دوست دارم خیلی بیشتر از اینها برایت بنویسم ولی آنقدر مشغولم کرده ای که فرصت نمیکنم، وقتی بیداری باید تمام توجهم به تو باشد که کار خطرناکی انجام ندهی و وقتی هم که در خواب نازی یا مشغول کارهای عقب افتاده ی خانه میشوم و یا از فرط خستگی بیهوش! (الان باید آماده شویم چون میخواهیم همراه خاله کوچیکه برویم پیش دایی، پس تا بعد...)
7 بهمن 1391

عاشقانه ی دوم ...

امروز تو هفت و نیم ماهه شدی.... در هفته ی اخیر مهارتت در "دس دسی" بیشتر شده و گاهی وقتی کاری می کنی خودت می نشینی و دست میزنی... گاهی وقتی میگوییم "نازی" کن به صورتمان دست می کشی... خیلی آواز خوان شدی دلبرکم... وقتی ناراحت میشوی با کلمات خودت دعوایمان میکنی که آنقدر شیرین است که دلمان میخواهد هی کشش بدهیم، حیف که نمیتوان ناراحتی تو را دید، مثلن وقت لباس پوشاندنت، که هیچ وقت از این کار خوشت نمی آید... اخیرن سعی می کنی اجسام کوچک را با انگشتان شست و اشاره برداری که هنوز برای سنت زود است عزیزکم... مثل خیلی از کارهای دیگرت، مثلن اینکه گاهی در حالت ایستاده با یک دست که مدتهاست انجام میدهی سعی میکنی دست دومت را هم رها کنی که البته می افتی...خل...
21 دی 1391

عاشقانه ی یکم...

به نام خدا اولین پست را در وبلاگی که دیروز برایت درست کرده ام میگذارم...   دلبر یکدانه ام امروز هفت دی، تو هفتمین ماهت را پشت سر گذاشتی و من بعد از مدتها تصمیمم را عملی کردم... به امید روزی که خودت آن را بخوانی و خودت در آن بنویسی...
7 دی 1391