صبا بانوصبا بانو، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره

عاشقانه ای برای دخترم صبا

عاشقانه ی شانزدهم ...

دختر مصمم، بااراده و ثابت قدمم بیست و یک ماهگیت مبارک. روزی که گذشت ما قرار بود به مهمانی برویم اما چون تو حاضر نشدی لباس میکی موس یا به قول خودت لباس موشی را که مخصوص سه تا شش ماهه هاست و از ظهر تنت کرده بودی در بياوري و حتی حاضر نمیشدی روی آن کاپشن بپوشی و به هیچ روشی از خواسته ات کوتاه نمي امدي مهمانی رفتن ما كنسل شد و تو هم بی اعتنا به این موضوع تا آخر شب با بازیهای مختلف خودت را سرگرم کردی و من را سر در گم که پس از این باید با این خانم کوچولوی مصمم که حتی یک میلی متر هم از خواسته اش عقب نشینی نمیکند چه رفتاری در پیش بگیرم! اميدوارم خدا كمكم كند تا راه و روشي درست در پیش گیرم! عزیزتر از جانم امیدوارم در پناه پرودگارت همیشه در مسير راس...
8 اسفند 1392

عاشقانه ی پانزدهم ...

تولدم مبارک!...   امروز، روز تولد من است و سالروز اتفاقات مهم دیگری هم در زندگی مان هست!... 10 سال پیش در این روز من و پدرت برای اولین بار همدیگر را دیدیم!... 2 سال پیش در این روز ما فهمیدیم که مسافر کوچولویمان دختر است! دختر نازنینی که از همان اولین دیدار و حتی خیلی قبل از آن عاشقش بودیم... دختر نازنین و عزیزی که خدا را شکر می کند و به خدا مرسی میگوید! وقتی از او می پرسم برای چه چیزهایی باید خدای مهربانمان را شکر کنیم همه ی آن چیزهایی که در آن لحظه می بیند را می گوید! و خیلی زیبا به من درس شکرگزاری برای همه ی نعمت ها و درس زندگی در لحظه و شاد بودن برای هر چه در همین لحظه داریم را می دهد!... دختر خوب و مهربانی که امروز به ما ماماجون...
16 بهمن 1392

عاشقانه ی چهاردهم ...

بیست ماهگیت مبارک دختر قشنگم...   دختر بیست ماهه ی نازنینم که دیگر برای خودت دختر خانم کاملی شده ای!... یک مادر مهربان برای عروسکهایت که کلی با آنها حرف میزنی و همه چیز را برایشان تعریف میکنی و من و بابایت را هم بهشان معرفی میکنی و کلی مراقبشان هستی... و یک دختر دردانه برای پدر و مادرت که وقتی بابا میخوابد رویش پتو می اندازی و وقتی مامان مریض میشود از او پرستاری میکنی و کمکش میکنی و حتی وقتی حال روحی اش خوب نیست به سرعت میفهمی و بغلش میکنی و می بوسی اش و نوازشش میکنی و نمیدانی که با این کارهایت چه اندازه ما را مدهوش خودت میکنی و شاکر پروردگار و غرق لذت ..............   خداوند حافظ و نگهدارت باشد دلبر نازدانه ام................
7 بهمن 1392

عاشقانه ی سیزدهم ...

صبای من هجده ماهگیت مبارک...   امروز یک و نیم ساله شدی عزیزم، خدای مهربانمان را شکر می کنم و برایت عمری طولانی همراه با سلامتی و سعادت و سربلندی از درگاه کریمانه اش خواستارم. دختر قشنگم امروز صبح با خاله آرزو و خاله نسرین به کوهسنگی رفتیم و کلی بازی کردی، البته بیشتر از اینکه بازی کنی کارهای هیجان انگیز انجام میدادی و کلی ما را ترساندی. از پله های سرسره های بلند که بچه های بزرگتر می ترسیدند بالا میرفتی و باز از پله ها پایین می آمدی و به محض اینکه میخواستیم کمکت کنیم با اعتراض شدیدت مواجه میشدیم! خلاصه کلی کارهای هیجان انگیز انجام دادی و میدانم که لذت میبردی چون عاشق هیجان و مستقل عمل کردن هستی. دیشب هم در خانه مامان بزرگ کلی رقصید...
7 آذر 1392

عاشقانه ی دوازدهم ...

هفده ماهگیت مبارک پاره ی تنم...   دختر باهوش من، نمیدوانم چطور باید همه ی کارهایت را که مدهوشمان کرده برایت بنویسم. امیدوارم فرصت بشود! فعلا هر چه را که فرصت میکنم و حافظه ام یاری میکند در فیلمهایی که از تو میگیریم میگویم، انشالله در فرصتهایی که بدست میاورم بنویسمشان!   چند روز قبل بابا برایت سرسره خریده (تو به سرسره میگویی oova oova! فکر کنم این حسی است که هنگام پایین آمدن از آن داری!) و فعلا حسابی هیجانزده اش هستی. البته این سرسره همراه با بابا میرود و می آید و کلی ماجراهای شیرین در این مورد با هم داریم! آنطور که به تو گفته ایم وقتی بابا میرود سرسره را هم پیش آقاهه میبرد و دوباره وقت برگشتن به خانه سرسره را از آقاهه میگیر...
7 آبان 1392

عاشقانه ی یازدهم ...

در هفتمین روز از هفتمین ماه سال،... شانزده ماهگیت مبارک دلبرکم...   پاره ی تنم هر روز که میگذرد عشق ما هم بزرگتر میشود. آنقدر مدهوشیم از داشتنت و از لحظات زیبایی که با حضور تو برایمان رقم میخورد که اگر تا پایان عمر هم خدایمان را شکر کنیم شکر ذره ای از الطاف و نعمتهایش نیست. تو به سرعت بزرگ میشوی و ما دلمان تنگ روزهایی که میگذرد و مشتاق روزهایی که خواهد آمد انشاءالله.  رفتارهایت کمی بزرگانه تر شده. گهگاه دو واژه را کنار هم میگذاری. چند روز پیش داخل ماشین که میخواستی ماه را به من نشان دهی و گفتی " مامان ماه"... و من شیدایت شدم که ماهِ من توئییییییییییییی...........! بسیار حواست جمع است و خیلی دقیق همه ی حرفها و رفتارهایمان را...
7 مهر 1392

عاشقانه ی دهم ...

دو سال پیش در چنین روزهایی تو در وجودم شکل میگرفتی و هستی ام از هستی ات لبریز عشقی میشد که از ازل تا ابد ما را بهم پیوند میداد. دو سال پیش در این روزها پروردگارم مرا بیشتر از همیشه شرمنده و مدیون الطافش کرد.   امروز 19 شهریور تولد مادرم، او که دعای خیر مادرانه اش به لطف و عنایت و اراده ی پروردگار دروازه ی بهشت مادری را بر من گشود. روحت شاد فرشته ی من و در بهشت عشق الهی در آرامش ابدی باد. آمین.  
19 شهريور 1392

عاشقانه ی نهم ...

تولد یک سالگیت مبارک دلبندم.... الهی صد ساله شوی عزیزتر از جانم، سالم و سعادتمند و سربلند، سالهای طولانی زندگی کنی و بنده ی راستین پروردگارت باشی... جشن تولدت که تصمیم گرفتیم یک جشن خودمانی باشد قرار است پنج شنبه برگزار شود. (به خاطر سرماخوردگی بابا و من و همینطور امتحان شیمی دایی که فرداست). امروز در آتلیه ی خاله عکس گرفتیم که البته به خاطر شیطنت زیاد دلبر من که در یک نقطه بند نمی شد خیلی نتوانستیم به کارمان ادامه دهیم. عصر هم به کوهسنگی رفتیم و کلی خوش گذراندی که توضیح بیشتر را بعد می نویسم. الان باید به کارها برسم دلبرم چون آخر شب است و تو در خواب نازی. عاشقت هستم یکدانه ی یک ساله ام که گویی هزاران سال است می شناسمت.
7 خرداد 1392

عاشقانه ی هشتم ...

امروز 5 رجب سالروز تولد تو به سال قمری است، و امشب لیله الرغائب، شب آرزوهاست. زادروز قمري ات مبارك دخترم، نازنينم. شب آرزوهای سال گذشته تو در وجود من بودی و من به جای هر دو مان نفس می کشیدم. خدا را شاکرم که امسال در آغوشم هستی و نفس هایت گرمابخش وجودم است. پارسال در این شب به زیارت امام رضایمان رفتیم و اگر خدا بخواهد امشب هم قرار است برویم. پارسال آرزوهای بزرگی داشتیم، ای کاش آرزوهای امسالمان بزرگتر باشد و سال بعد بزرگتر، که رشد کرده باشیم. ای کاش همه به آرزوهایشان به بهترین شکل برسند. ای کاش... پروردگارا در این شب آرزوها، روح مادر نازنینم و همه ی مادران آسمانی را شاد کن و در آغوش عشق رحمت و مغفرتت به آرامش ابدی برسان... آمین.  ...
26 ارديبهشت 1392