عاشقانه ی پانزدهم ...
تولدم مبارک!...
امروز، روز تولد من است و سالروز اتفاقات مهم دیگری هم در زندگی مان هست!... 10 سال پیش در این روز من و پدرت برای اولین بار همدیگر را دیدیم!... 2 سال پیش در این روز ما فهمیدیم که مسافر کوچولویمان دختر است! دختر نازنینی که از همان اولین دیدار و حتی خیلی قبل از آن عاشقش بودیم... دختر نازنین و عزیزی که خدا را شکر می کند و به خدا مرسی میگوید! وقتی از او می پرسم برای چه چیزهایی باید خدای مهربانمان را شکر کنیم همه ی آن چیزهایی که در آن لحظه می بیند را می گوید! و خیلی زیبا به من درس شکرگزاری برای همه ی نعمت ها و درس زندگی در لحظه و شاد بودن برای هر چه در همین لحظه داریم را می دهد!... دختر خوب و مهربانی که امروز به ما ماماجون و باباجون می گوید... حتی در خواب که میخواهد صدایم کند می گوید ماماجوووون!... و ما امروز خدایمان را شاکریم برای داشتن تو عزیز نازنینمممم، دختر خوب و مهربانممممم........
خدایا شکرتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت......
خدایا مرسیییییییییییییییییییییییییییییییییییی......
و امروز روزی است که من و مادر مهربانم نگاهمان بهم گره خورد و عشقمان جاودانه تر شد... خدایا روح مادر عزیزم و همه ی مادران آسمانی را شااااااد کن... آمین
خدا نگهدار همه ی نی نی ها و مامان ها و باباها باشد و نگهدار ما،... انشاالله................